سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روایت فاطمه، تنها بازمانده یک خانواده 6نفره از زلزله زهان /صدای مادرم در گوش‌هایم می‌پیچد
فاطمه، تنها بازمانده یک خانواده شش نفره از زلزله زهان است.

روایت فاطمه، تنها بازمانده یک خانواده 6نفره از زلزله زهان /صدای مادرم در گوش‌هایم می‌پیچد

به گزارش عرش نیوز،پدرش رضا 47 ساله، مادرش کنیز رضا 39 ساله، خواهرانش خدیجه هفت ساله، پروین چهار ساله، زهرا 11 ساله را در این حادثه از دست داده است. چند روزی از حادثه مرگبار گذشته است که با او حرف می‌زنم. اندوه و غم هنوز در چشمان معصومش سنگینی می‌کند.
فاطمه رضایی در باره یک ساعت قبل از حادثه هولناک می‌گوید: با خواهرم مشغول بازی بودم. پدرم گوسفندی قصابی کرده بود و مادرم بعد از جمع کردن گوشت‌ها مشغول شستن حیاط شد. زهرا و پروین خوابیده بودند. سر و صدای گوسفندان پدرم را کلافه کرده بود. پدرم می‌خواست استراحت کند. به مادرم گفت برای گوسفندها علوفه ببر شاید گرسنه باشند. مادرم با همان حالت جوابش را داد فکر می‌کنم دلشان برای رفیقشان که او را ذبح کردی تنگ شده. . . .
فاطمه با بغض می‌گوید: مادرم تشت خالی را به دیوار تکیه داد و رو به من گفت: «فاطمه ، پروین را سرگرم کن تا پدرت ساعتی استراحت کند.» پروین بهانه می‌گرفت و من برای اینکه آرامش کنم، او را برای بازی به حیاط بردم. هنوز وارد حیاط نشده بودم که زمین لرزید، پدر و دو خواهرم که خوابیده بودند فرصت یک آخ کشیدن هم نداشتند. اما صدای مادرم در گوش‌هایم می‌پیچید. ناگهان تمام خانه ویران شد، دویدم به طرف خانه عمویم اما همه جا ویران شده بود، راه را گم کرده بودم. به حیاطمان برگشتم و همانجا وسط خرابه‌ها نشستم و وحشتزده مردم را نگاه می‌کردم که به شتاب در آمد و شد بودند. کاری از دستم بر نمی‌آمد حتی نمی‌دانستم کجا ایستاده‌ام.
فاطمه می‌گوید: آسمان پر از خاک بود، همسایه‌ها فریاد می‌زدند. بچه‌ها هم مثل من گریه می‌کردند. بزرگترها هر کدام چند بار می‌رفتند داخل خرابه و هر بار نفری را بیرون می‌کشیدند. در این آشوب انگار که کسی مرا نمی‌دید تا اینکه همسایه‌ها یک به یک هم را پیدا کردند. بعضی‌هایشان زنده، بعضی زخمی و بعضی هم مرده بودند. حالا همه به طرف خانه ما آمدند یکی می‌پرسید پدرت کو؟ یکی سراغ مادرم را می‌گرفت و من فقط گریه می‌کردم. همسایه‌ها کمک کردند خشت‌ها را با دست و خاک‌ها را با بیل کنار زدند و تمام خانه ما را زیر و رو کردند. گروه امداد هم آمده بود. اعضای خانواده من یکی یکی از زیر آوار در‌می‌آمدند. اول از همه پدرم را بیرون کشیدند هنوز خواب بود! هر سه خواهرم از زیر آوار در‌آمدند ولی در خوابی ابدی مثل پدر، مثل مادر.



تاریخ : سه شنبه 91/9/21 | 3:42 عصر | نویسنده : پوررحیمی | نظرات ()